شَمَمتُ روحَ وِدادٍ و شِمتُ برقَ وصال
بیا که بوی تو را میرم ای نسیم شمال
اَحادیاً بجمالِ الحبیبِ قِف وانزِل
که نیست صبر جمیلم ز اشتیاق جمال
حکایت شب هجران فروگذاشته به
به شکر آن که برافکند پرده روز وصال
بیا که پردهٔ گلریز هفت خانه چشم
کشیدهایم به تحریر کارگاه خیال
چو یار بر سر صلح است و عذر میطلبد
توان گذشت ز جور رقیب در همه حال
به جز خیال دهان تو نیست در دل تنگ
که کس مباد چو من در پی خیال محال
قتیل عشق تو شد حافظ غریب ولی
به خاک ما گذری کن که خون مات حلال
عطر وجود یار را حس کردی، نور وصال را مشاهده ، پس باید خیلی خوشحال باشی، به آنچه داری قانع باش، زیرا انسانهایی که به اندک قانع اند، بهتر از کسانی اند که بیشتر دارند، اما در اضطراب اند. ناراحتیهایت بر طرف می شود و به جای آن دوستی و صلح برقرار می گردد.
وداد: دوست داشتن، محبت
بوی ترا میرم: از بوی تو می میرم
گلریز: نگار، معشوق
قتیل عشق: کشته عشق
خون مات حلال: خون ما برای تو حلال باد