صوفی بیا که خرقه سالوس برکشیم
وین نقش زرق را خط بطلان به سر کشیم
نذر و فتوح صومعه در وجه مینهیم
دلق ریا به آب خرابات برکشیم
فردا اگر نه روضه رضوان به ما دهند
غلمان ز روضه حور ز جنت به درکشیم
بیرون جهیم سرخوش و از بزم صوفیان
غارت کنیم باده و شاهد به بر کشیم
عشرت کنیم ور نه به حسرت کشندمان
روزی که رخت جان به جهانی دگر کشیم
سر خدا که در تتق غیب منزویست
مستانهاش نقاب ز رخسار برکشیم
کو جلوهای ز ابروی او تا چو ماه نو
گوی سپهر در خم چوگان زر کشیم
حافظ نه حد ماست چنین لافها زدن
پای از گلیم خویش چرا بیشتر کشیم
لباس روحت را پاک و تطهیر کن و لباس ریا و دورویی را از تن به در . اگر می خواهی فردای قیامت در بهشت جای بگیری از امروز به فکر فردا باش که با اعمال خوبت دنیای آخرت را بسازی . چون آدم با محبت و با صداقتی هستی ، به همین دلیل همه را خوب می دانی ، در حالی که این طور نیست. آدم حساسی هستی و در نظر داری جامعه را اصلاح کنی ، منتها واقعیت چیز دیگری است .
سالوس : ریا…
زرق : ریا ، فریب
بطلان : باطل کردن
غلمان : جمع غلام ، غلامان و پسران خدمتکار بهشتی
تتق غیب : پرده غیب
منزوی : گوشه گیر ، پنهان
سپهر : آسمان