بالابلند عشوه گر نقش باز من
کوتاه کرد قصه زهد دراز من
دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم
با من چه کرد دیده معشوقه باز من
میترسم از خرابی ایمان که میبرد
محراب ابروی تو حضور نماز من
گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق
غماز بود اشک و عیان کرد راز من
مست است یار و یاد حریفان نمیکند
ذکرش به خیر ساقی مسکین نواز من
یا رب کی آن صبا بوزد کز نسیم آن
گردد شمامه کرمش کارساز من
نقشی بر آب میزنم از گریه حالیا
تا کی شود قرین حقیقت مجاز من
بر خود چو شمع خنده زنان گریه میکنم
تا با تو سنگ دل چه کند سوز و ساز من
زاهد چو از نماز تو کاری نمیرود
هم مستی شبانه و راز و نیاز من
حافظ ز گریه سوخت بگو حالش ای صبا
با شاه دوست پرور دشمن گداز من
اختیار از دستت بیرون رفت و هرچه به سرت آمد از چشمت بوده که بی اختیار تو را مجذوب محبوب کرده است. عمری کوشیدی و با اخلاص زندگی کردی، اما او با یک نگاه دلت را غارت کرده است و سرانجام نمازت را می بایست در محراب ابروی معشوق به جای آوری .
بالا بلند : یار بلند قامت ، خوش هیکل
محراب ابرو : طاق ابرو
دلق زرق: لباس ریا و دورویی
غماز: سخن چین، پرده در
شمامه : بوی خوش .