گلبن عیش میدمد ساقی گلعذار کو
باد بهار میوزد باده خوشگوار کو
هر گل نو ز گلرخی یاد همیکند ولی
گوش سخن شنو کجا دیده اعتبار کو
مجلس بزم عیش را غالیه مراد نیست
ای دم صبح خوش نفس نافه زلف یار کو
حسن فروشی گلم نیست تحمل ای صبا
دست زدم به خون دل بهر خدا نگار کو
شمع سحرگهی اگر لاف ز عارض تو زد
خصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو
گفت مگر ز لعل من بوسه نداری آرزو
مردم از این هوس ولی قدرت و اختیار کو
حافظ اگر چه در سخن خازن گنج حکمت است
از غم روزگار دون طبع سخن گزار کو
در زندگی جدی باش و همه زندگی به نشاط و بذله گویی نیست ، شوخی بی حد و بی موقع ، ارزش آدم را کم می کند و به مصداق ( هر سخنی جایی و هر نکته مکانی دارد )، باید این فاصله و موقعیتها را تشخیص بدهی و به موقع از آن بهره برداری کنی و کار،تفریح،استراحت و عبادت را مد نظر داشته باشی.
غالیه : ماده خوشبو
نافه : ماده خوشبو که از ناف آهو تهیه می کردند
عارض: رخ ، چهره