صبح است و ژاله میچکد از ابر بهمنی
برگ صبوح ساز و بده جام یک منی
در بحر مایی و منی افتادهام بیار
می تا خلاص بخشدم از مایی و منی
خون پیاله خور که حلال است خون او
در کار یار باش که کاریست کردنی
ساقی به دست باش که غم در کمین ماست
مطرب نگاه دار همین ره که میزنی
می ده که سر به گوش من آورد چنگ و گفت
خوش بگذران و بشنو از این پیر منحنی
ساقی به بینیازی رندان که می بده
تا بشنوی ز صوت مغنی هوالغنی
به دوست عشق بورز که کاری بسیار شایسته است و آدم را از کارهای بیهوده دور می گرداند . در پیش یار از (من) و(تو) سخن مگو که (من)و(تو) آدم را از یکدیگر جدا می سازد. درآستانه عشق (من)و(تو)باید یکی شود ، زیرا در غیر این صورت عاشق و معشوق را از هم جدا می کند . بعضی نسبت به تو حسادت می ورزند، از آنان بر حذر باش . آینده ای درخشان در انتظارت است و به آرزویت خواهی رسید .
برگ صبوح : ساز و برگ و مقدمات شراب صبحگاهی
به دست باش : آگاه باش
زه : آهنگ
پیر منحنی : پیر خمیده قامت ، مراد چنگ است .