پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد
وان راز که در دل بنهفتم به درافتاد
از راه نظر مرغ دلم گشت هواگیر
ای دیده نگه کن که به دام که درافتاد
دردا که از آن آهوی مشکین سیه چشم
چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد
از رهگذر خاک سر کوی شما بود
هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد
مژگان تو تا تیغ جهانگیر برآورد
بس کشته دل زنده که بر یک دگر افتاد
بس تجربه کردیم در این دیر مکافات
با دردکشان هر که درافتاد برافتاد
گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگردد
با طینت اصلی چه کند بدگهر افتاد
حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود
بس طرفه حریفیست کش اکنون به سر افتاد
می باید متناسب با درک و فهم خود گام برداری ، عاشقی سختی و خون دل خوردن می طلبد . به حقیقت زندگی توجه کن . به گفته های دیگران گوش فرا ده و بپذیر و غیره را رد کن .
پیرانه سر : سالخورده
آهو … : معشوق زیبا و جذاب
بدگهر : بد ذات ، بد جنس
درد : باقی مانده ته شراب
دیر مکافات : دنیا ، جهان