هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
از دماغ من سرگشته خیال دهنت
به جفای فلک و غصه دوران نرود
در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند
تا ابد سر نکشد وز سر پیمان نرود
هر چه جز بار غمت بر دل مسکین من است
برود از دل من وز دل من آن نرود
آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود از دل و از جان نرود
گر رود از پی خوبان دل من معذور است
درد دارد چه کند کز پی درمان نرود
هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان
دل به خوبان ندهد وز پی ایشان نرود
آنچنان به او وابسته شده ای که نمی توانی خودت را جدا ازاو تصور کنی . قضیه تو ، به سان قضیه لیلی و مجنون است، وقتی که مجنون یرقان گرفت می خواستند بدنش را تیغ بزنند و او را مدارا کنندف طفره می رفت . علت را پرسیدند گفت: هر جای بدنم را تیغ بزنند، انگار تن لیلی را تیغ زده اند زیرا که تمام وجودم لیلی است. با غصه خوردن دردی دوا نمی شود . باید همت کنی و بکوشی تا خود را ازناراحتی رها سازی، چون آدم خوبی هستی. خودخواهی را از خود دور کن.
لوح: صفحه
دماغ: فکر، مغز