زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت
رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی
جانا روا نباشد خونریز را حمایت
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشهای برون آی ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بینهایت
ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بیش است در بدایت
هر چند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت
همین قدر که او به تو اعتنا می کند ، شاکرباش و گله گزاری مکن . تلاش کن با آرامش، تمام مراحل عرفان را طی کنی . اگر مشکلی برایت پیش آمده است، خود را ناراحت مکن که این مشکل حل شدنی است . تعداد دوستان را کم کن و یکی دو دوست خوب برای خود نگه دار .
در زلف چو کمندش …: کار هر کسی نیست تا به درگاهش راه یابد
بدایت …: برای وصل شدن به او در ابتدای راه باید هزاران منزل را طی کرد .