کتبت قصة شوقی و مدمعی باکی
بیا که بی تو به جان آمدم ز غمناکی
بسا که گفتهام از شوق با دو دیده خود
ایا منازل سلمی فاین سلماک
عجیب واقعهای و غریب حادثهای
انا اصطبرت قتیلا و قاتلی شاکی
که را رسد که کند عیب دامن پاکت
که همچو قطره که بر برگ گل چکد پاکی
ز خاک پای تو داد آب روی لاله و گل
چو کلک صنع رقم زد به آبی و خاکی
صبا عبیرفشان گشت ساقیا برخیز
و هات شمسة کرم مطیب زاکی
دع التکاسل تغنم فقد جری مثل
که زاد راهروان چستی است و چالاکی
اثر نماند ز من بی شمایلت آری
اری مآثر محیای من محیاک
ز وصف حسن تو حافظ چگونه نطق زند
که همچو صنع خدایی ورای ادراکی
حکایت علاقه به دیدن دوست را نوشتی که نزدت بیابد و جانت به لب رسیده است. بارها به معشوق نامه نوشتی و اظهار علاقه کردی . عجیب این است که تو که کشته معشوقی صبوری،وی که کشنده توست ،شاکی است. تو همچون برگ گل پاک هستی و کسی نمی تواند به تو تهمت بزند. باید به خدا توکل کنی.هنگامی که خداوند جهان را می آفرید تازگی گل ها را از قدم تو بخشید . تنبلی را کنار بگذار و تلاش کن تا به مقصود برسی. حافظ قادر نیست در وصف زیبایی تو سخن بگوید، زیرا مانند کارهای خدایی بالاتر از حد دریافت است.
عجیب واقعه : اتفاق شگفت
کلک صنع : قلم آفرینش