چو آفتاب می از مشرق پیاله برآید
ز باغ عارض ساقی هزار لاله برآید
نسیم در سر گل بشکند کلاله سنبل
چو از میان چمن بوی آن کلاله برآید
حکایت شب هجران نه آن حکایت حالیست
که شمهای ز بیانش به صد رساله برآید
ز گرد خوان نگون فلک طمع نتوان داشت
که بی ملالت صد غصه یک نواله برآید
به سعی خود نتوان برد پی به گوهر مقصود
خیال باشد کاین کار بی حواله برآید
گرت چو نوح نبی صبر هست در غم طوفان
بلا بگردد و کام هزارساله برآید
نسیم زلف تو چون بگذرد به تربت حافظ
ز خاک کالبدش صد هزار لاله برآید
وقتی که از دست معشوق زیباروی جرعه محبت بنوشی، بدان که مشکلت حل خواهد شد و از سفره واژگونه روزگار چشم طمع نداشته باش که حتی یک لقمه آن بدون غصه و زحمت به دست نمی آید .آینده روشنی پیش رو داری و با توکل به خدا به مرادت خواهی رسید.
عارض: چهره
لاله: سرخی چهره
کلاله سنبل: زلف پیچیده
گرد خوان: سفره مدور
نواله: لقمه