چراغ روی تو را شمع گشت پروانه
مرا ز حال تو با حال خویش پروا نه
خرد که قید مجانین عشق میفرمود
به بوی سنبل زلف تو گشت دیوانه
به بوی زلف تو گر جان به باد رفت چه شد
هزار جان گرامی فدای جانانه
من رمیده ز غیرت ز پا فتادم دوش
نگار خویش چو دیدم به دست بیگانه
چه نقشها که برانگیختیم و سود نداشت
فسون ما بر او گشته است افسانه
بر آتش رخ زیبای او به جای سپند
به غیر خال سیاهش که دید به دانه
به مژده جان به صبا داد شمع در نفسی
ز شمع روی تواش چون رسید پروانه
مرا به دور لب دوست هست پیمانی
که بر زبان نبرم جز حدیث پیمانه
حدیث مدرسه و خانقه مگوی که باز
فتاد در سر حافظ هوای میخانه
از بس که جذبه داری و منور هستی ،حتی شمع شیفته ، رویت شده و به سان پروانه به دورت عاشق وار به گردش درآمده و در واقع جای عاشق و معشوق عوض شده است. عقل فرمان می دهد، اما عشق حس می کند. عقل عاشقان را سرزنش کرد،اما خود به دام گیسوی تو افتاد. به زودی از او خبری می رسد و پاسخش را باید بدهی. در مسیر الهی حرکن کنو قدر این نعمتها را بدان که به آرزو و هدفت خواهی رسید.
پروا: توجه
به دانه : زیبا تر
پروانه : در اینجا به معنی اجازه و فرمان مقصود است .