نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی
گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی
تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت
به مردمی نه به فرمان چنان بران که تو دانی
بگو که جان عزیزم ز دست رفت خدا را
ز لعل روح فزایش ببخش آن که تو دانی
من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
خیال تیغ تو با ما حدیث تشنه و آب است
اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی
امید در کمر زرکشت چگونه ببندم
دقیقهایست نگارا در آن میان که تو دانی
یکیست ترکی و تازی در این معامله حافظ
حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی
به نسیم هستی زا بگو تا به کوی دوست برود و هوایی از کوی او را برای مشتاقانش بیاورد و تشنگان رویش را سیراب کند. سخن عشق را می توان به هر زبانی گفت چه ترکی، چه تازی و چه فارسی ، مهم احساس طرفیت است نه زبان . بدان که همدلی از همزبانی بهتر است . برای رسیدن به مقصود ،باید شکیبا باشی و اسرار درونت را فاش نسازی و کارها را باید از روی عقل و اندیشه به اتمام برسانی .
لعل روح افزا : دهان و لب پرور
غیر : بیگانه ، نا محرم
کمر زرکش : کمر زربافت