سلامی چو بوی خوش آشنایی
بدان مردم دیده روشنایی
درودی چو نور دل پارسایان
بدان شمع خلوتگه پارسایی
نمیبینم از همدمان هیچ بر جای
دلم خون شد از غصه ساقی کجایی
ز کوی مغان رخ مگردان که آن جا
فروشند مفتاح مشکل گشایی
عروس جهان گر چه در حد حسن است
ز حد میبرد شیوه بیوفایی
دل خسته من گرش همتی هست
نخواهد ز سنگین دلان مومیایی
می صوفی افکن کجا میفروشند
که در تابم از دست زهد ریایی
رفیقان چنان عهد صحبت شکستند
که گویی نبودهست خود آشنایی
مرا گر تو بگذاری ای نفس طامع
بسی پادشایی کنم در گدایی
بیاموزمت کیمیای سعادت
ز همصحبت بد جدایی جدایی
مکن حافظ از جور دوران شکایت
چه دانی تو ای بنده کار خدایی
سلام به دوستی که بوی عطر آشنایی او همه فضا را معطر کرده است و تصور می کنی که نور چشم توست . از دوستانی که از دنیا رفته اند ناراحت و غمگین هستی . از یارت بخواه تا همدمت باشد و تو را از اندوه نجات دهد و نیز شراب معرفت بنوش تا از غم رها شوی . به این عروس زیبای دنیا دل مبند که در ذاتش بی وفایی است . برای درمانت از آدمهای بی رحم دوایی مخواه . از آدمهای بد جنس دوری کن . از روزگار گله مند مباش که از کار ایزدی ، اطلاعی نداری .
مردم دیده روشنایی : مردمک چشم روشنی | شمع : یار ، معشوق | مفتاح : کلید : کلید ، وسیله گشایش | کیمیای سعادت : اکسیر خوشبختی |