سحرگاهان که مخمور شبانه
گرفتم باده با چنگ و چغانه
نهادم عقل را ره توشه از می
ز شهر هستیش کردم روانه
نگار می فروشم عشوهای داد
که ایمن گشتم از مکر زمانه
ز ساقی کمان ابرو شنیدم
که ای تیر ملامت را نشانه
نبندی زان میان طرفی کمروار
اگر خود را ببینی در میانه
برو این دام بر مرغی دگر نه
که عنقا را بلند است آشیانه
که بندد طرف وصل از حسن شاهی
که با خود عشق بازد جاودانه
ندیم و مطرب و ساقی همه اوست
خیال آب و گل در ره بهانه
بده کشتی می تا خوش برانیم
از این دریای ناپیداکرانه
وجود ما معماییست حافظ
که تحقیقش فسون است و فسانه
صبحگاه که هنوز خمار بودی در ذهنت به یاد یار افتادی. ابتدا تو را به چیزی نخرید، اما با نشان دادن گوشه چشمی تو را از غم جان آزاد ساخت و باز با حالی غرورآمیز به تو توجه داد که این دام عشق را برای مرغ دگر بنه که قابل دسترسی است. اما بدان که آشیانه من تسخیر ناپذیر است. از اینکه بیشتر زیبارویان بی وفایند، تو بایستی حد اعتدال را نگاه داری و با روشهای مختلف و دادن هدیه و از راه محبت ، نظرش را جلب کنی تا به وصل او نایل گردی.
ایمن گشتن : در امان شدن
که بندد طرف : بهره برد
ندیم : همدم