دو یار زیرک و از باده کهن دومنی
فراغتی و کتابی و گوشه چمنی
من این مقام به دنیا و آخرت ندهم
اگر چه در پی ام افتند هر دم انجمنی
هر آن که کنج قناعت به گنج دنیا داد
فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی
بیا که رونق این کارخانه کم نشود
به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی
ز تندباد حوادث نمیتوان دیدن
در این چمن که گلی بوده است یا سمنی
ببین در آینه جام نقش بندی غیب
که کس به یاد ندارد چنین عجب زمنی
از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت
عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی
به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند
چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی
مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ
کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی
لحظاتی که دو دوست در کنارهم به سر می برند، آن را نمی توان با گنج های دو دنیا عوض کرد. اگر کسی به مادیات دنیا شدیا دل ببندد مثل این است یوسف ارزشمند را به چیز کم ارزشی فروخته است . در هرحال باید به یاد و ذکر خدا باشی و از او کمک طلب کنی.
باده کهن دومنی : دور من شراب کهنه
کنج قناعت : گوشه رضایت و خرسندی
ثمن : بها
فسق: کار ناشایست
زمن : زمان
سموم: باد گرم و بادسام و زهر آلود که برگها را خشک می کند .