بی مهر رخت روز مرا نور نماندست
وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست
هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست
میرفت خیال تو ز چشم من و میگفت
هیهات از این گوشه که معمور نماندست
وصل تو اجل را ز سرم دور همیداشت
از دولت هجر تو کنون دور نماندست
نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید
دور از رخت این خسته رنجور نماندست
صبر است مرا چاره هجران تو لیکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست
در هجر تو گر چشم مرا آب روان است
گو خون جگر ریز که معذور نماندست
حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعیه سور نماندست
از دوری او سخت در عذابی، حال آنکه اگر از دست بروی کسی برای تو دل نمی سوزاند. به وقت جدایی از او چه غم و اندوهی بر تو مستولی شد . بدان آن که زیان می بیند، تویی. پس بهتر است غم و اندوه را به دور افکنی و به شادی روی آوری. چاره ای جز صبر نداری، منتها هیچ عاشقی توان صبر را ندارد .
مهر رخ : خورشید چهره
شب دیجور : شب بسیار تیره و تاریک
داعیه : انگیزه ، دعا