به کوی میکده یا رب سحر چه مشغله بود
که جوش شاهد و ساقی و شمع و مشعله بود
حدیث عشق که از حرف و صوت مستغنیست
به ناله دف و نی در خروش و ولوله بود
مباحثی که در آن مجلس جنون میرفت
ورای مدرسه و قال و قیل مسئله بود
دل از کرشمه ساقی به شکر بود ولی
ز نامساعدی بختش اندکی گله بود
قیاس کردم و آن چشم جادوانه مست
هزار ساحر چون سامریش در گله بود
بگفتمش به لبم بوسهای حوالت کن
به خنده گفت کی ات با من این معامله بود
ز اخترم نظری سعد در ره است که دوش
میان ماه و رخ یار من مقابله بود
دهان یار که درمان درد حافظ داشت
فغان که وقت مروت چه تنگ حوصله بود
در صبحدم حالتی در خاطرت گذر کرد و به یاد او افتادی، انسان احساساتی و عاشقی هستی و چیزی جز احساس و عشق برایت مهم نیست. از وضع خود ناراحتی و از او دلسرد شدی، اما به زودی به وصالت می رسی و این دوره غم به پایان خواهد رسید. به او بیشتر توجه کن، زیرا که به توجه و محبت تو نیازمند است.
مستغنی: بی نیاز
ساحر: جادوگر
سعد: خوشبتی، نیک