ای دل به کوی عشق گذاری نمیکنی
اسباب جمع داری و کاری نمیکنی
چوگان حکم در کف و گویی نمیزنی
باز ظفر به دست و شکاری نمیکنی
این خون که موج میزند اندر جگر تو را
در کار رنگ و بوی نگاری نمیکنی
مشکین از آن نشد دم خلقت که چون صبا
بر خاک کوی دوست گذاری نمیکنی
ترسم کز این چمن نبری آستین گل
کز گلشنش تحمل خاری نمیکنی
در آستین جان تو صد نافه مدرج است
وان را فدای طره یاری نمیکنی
ساغر لطیف و دلکش و می افکنی به خاک
و اندیشه از بلای خماری نمیکنی
حافظ برو که بندگی پادشاه وقت
گر جمله میکنند تو باری نمیکنی
ای کسی که همه وسایل برای رسیدن به آرزویت مهیاست. چرا اقدام نمی کنی و چرا به کوی عشق گام نمی نهی. با اینکه باز شکاری در دست داری چرا آن را برای شکار به پرواز در نمی آوری. بدان که خداوند عشق را از روز ازل در آفرینش ما قرار داد تا خالصانه عشق بورزیم : به زندگی، مخلوقات خدا و به همه مظاهری که در مقابل چشمان ما قرار دارد. بدان که عشق آدم را به حرکت در می آورد و همه سختیها و تلخی را نادیده می گیرد . پس به سوی او برو و زندگی ات را با چاشنی عشق لذت بخش ترکن و با توکل به او به آرزویت خواهی رسید.
چوگان حکم : چوگان فرمانروایی
دم خلقت : باد ملایم سرشت،خوی تو
مدرج: درج شده ، در نوردیده