نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد
کو حریفی کش سرمست که پیش کرمش
عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد
باغبانا ز خزان بیخبرت میبینم
آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد
رهزن دهر نخفتهست مشو ایمن از او
اگر امروز نبردهست که فردا ببرد
در خیال این همه لعبت به هوس میبازم
بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد
علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد
بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر
سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد
جام مینایی می سد ره تنگ دلیست
منه از دست که سیل غمت از جا ببرد
راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است
هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد
حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه یار
خانه از غیر بپرداز و بهل تا ببرد
کسی که در خور دوستی تو باشد ، در این دیار یافت نمی شود ، پس سعی کن دوست مهربان و باصفایی برای خود پیدا کنی . هرچند باد خزان و مرگ همه را به نیستی می برد و زحمات چندین ساله را نابود می سازد .
علم و فضل و نرگس و یغما : می ترسم ، نتیجه چهل سال علم و فضیلتم را چشم آن معشوق تاراج کند
سامری : کسی بود که در مقابل ید بیضای حضرت موسی گوساله ای از طلا درست کرد تا رسالت او را خدشه دار کند .