با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمیپرستی
سلطان من خدا را زلفت شکست ما را
تا کی کند سیاهی چندین درازدستی
در گوشه سلامت مستور چون توان بود
تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی
آن روز دیده بودم این فتنهها که برخاست
کز سرکشی زمانی با ما نمینشستی
عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ
چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی
اسرار خوشبختی و سلامتی را با رقیبان و دشمنان در میان مگذار و بگذار آنان در درد خودپرستی خود به سر برند و سرانجام نابود شوند. در زندگی کوتاه این دنیا سعی کن معرفت کسب کنی و از این آمدنها و ماندنها و رفتنها ، چیزی بفهمی و فلسفه زندگی را درک کنی که برای چه آفریده شده ای و بی خبر و غافل از دنیا نروی. وقتی گوشه چشمی به تو کنند ، می بایست به حرکت در بیایی و رمز زندگی را درک کنی.
ناخوانده نقش مقصود : پی نبردن به آفرینش خداوند
سیاه : مراد زلف مشکین یار است
سرکشی : ناز و غرور
عشقت : عشق تو را